رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹⁰⁶❀
ا/ت: راستش لیسا گفتش که اگه بچه بدنیا بیاد.... ک.. کیونگ تورو میندازه بیرون....
کیونگ: لیسا گفت؟!.... خیلی دخالت میکنه این چیزا بهش مربوط نیست...
ا/ت: میتونم یه سوال دیگه هم بپرسم... جواب میدی...؟
کیونگ سرشو یه تکونی داد چپو راست گفت: بستگی به نوع سوال داره....
ا/ت: خ.. خوب نمیدونم چطوری بگم... تو گفتی هرچی تو دلترو بگو... این... این چیزی که تو دلمه داره خفم میکنه...
کیونگ: بگو...
ا/ت: تو واقعا لیسا رو دوست داری... ؟!
کیونگ: میخواستی اینو بپرسی؟!
ا/ت: یچیم هست... بگم...(نفس عمیققق) میدونم عصبانی میشی...
کیونگ: زود باش بگو... نصف وقتمو گرفتی...
ا/ت: ر... راستش... اون کارایی که داشتی با لیسا... میکردیو... یهو.. ی.. یهو دیدمـ..
کیونگ همینجور بهم زول زده بود منم سرمو انداختم پایینو.از استرس.داشتم کنار ناخونامو میکندم....... تا اینکه پا میشه... روبه من میگه...
کیونگ: دیره... پاشو بریم بخوابیم... برای بچه ضرر داره...
یهو نگامو دادم بهش... از جام بلند شدم ولی هنوز اضطراب داشتم... اوف..... قلبم تند میزد... شاید کیونگ بخاطر بچه مراعات کنه... ولی باز میتونم بگم این بچه جونمو نجات داده..مطمئنم کیونگ بچشو دوست داره و نمیخواد اسیبی بهش برسه.... خلاصه وارد اتاق شدیم... کیونگ لباسای خیسشو داشت عوض میکرد تو اتاق پروش... لباس های منم خیس بود.... دیدم که کیونگ از اتاق میاد بیرون و با لباسای تو دستش نزدیکم میشه...
کیونگ: بیا اینارو بپوش....
به لباسا نگاهی انداختم...که زیر لب گفتم....: اوفف زرافه فک میکنه منم شبیه اونم... اخه لباسا تنم نمیشه.... توش گم میشم...
کیونگ: زرافه ننته....
با حرص لباسارو از دستش گرفتم.... رفتم اتاق پرو پوشیدمش.... خودمو تو ایینه نگاه کردم.... میکم بزرگه بعدشم اقا طلب کارم هست.... از اتاق رفتم بیرون.... کیونگ به من نگاهی انداخت.... خنده روی لباش حس میکردم... ولی از بس مغروره هیچ عکس العملی ازش ندیدم... مغرور خود خواه... رفت رو تخت خوابید.... منه خوابالو که همیشه دوست داشتم بخوابم حالا خوابم نمیبرد... هی اینور اونور کردم... ولی نه اصن خوابم نمیبرد.... کیونگم که داشت خواب هفت پادشاهو میدید..تصمیم گرفتم برگردم و به پشت بخوابم.... دستمو کردم زیر بالش.... ایییی چقد حال میداد...داشت کم کم خوابم میبرد که با صدای خوف ناک کیونگ به خودم اومدم...
کیونگ: انگاری یادت رفتع!!!
ا/ت: چ.. چیو؟!
کیونگ: اینه حامله ای و نباید به سمت پشت بخوابی....
اصن این خواب بود؟!اصن نمیتونم ازش سر در بیارم این دیگ چه بشریه خدا میدونه....
ا/ت: ببخشید... حواسم نبود...
از خواب نازنینم زدم... و دوباره به حالت عادی برگشتم.... خوب خوابیده بودما... این پدر صلواتی نزاشت.... ایشش
پرش زمانی به صبح....
ا/ت: راستش لیسا گفتش که اگه بچه بدنیا بیاد.... ک.. کیونگ تورو میندازه بیرون....
کیونگ: لیسا گفت؟!.... خیلی دخالت میکنه این چیزا بهش مربوط نیست...
ا/ت: میتونم یه سوال دیگه هم بپرسم... جواب میدی...؟
کیونگ سرشو یه تکونی داد چپو راست گفت: بستگی به نوع سوال داره....
ا/ت: خ.. خوب نمیدونم چطوری بگم... تو گفتی هرچی تو دلترو بگو... این... این چیزی که تو دلمه داره خفم میکنه...
کیونگ: بگو...
ا/ت: تو واقعا لیسا رو دوست داری... ؟!
کیونگ: میخواستی اینو بپرسی؟!
ا/ت: یچیم هست... بگم...(نفس عمیققق) میدونم عصبانی میشی...
کیونگ: زود باش بگو... نصف وقتمو گرفتی...
ا/ت: ر... راستش... اون کارایی که داشتی با لیسا... میکردیو... یهو.. ی.. یهو دیدمـ..
کیونگ همینجور بهم زول زده بود منم سرمو انداختم پایینو.از استرس.داشتم کنار ناخونامو میکندم....... تا اینکه پا میشه... روبه من میگه...
کیونگ: دیره... پاشو بریم بخوابیم... برای بچه ضرر داره...
یهو نگامو دادم بهش... از جام بلند شدم ولی هنوز اضطراب داشتم... اوف..... قلبم تند میزد... شاید کیونگ بخاطر بچه مراعات کنه... ولی باز میتونم بگم این بچه جونمو نجات داده..مطمئنم کیونگ بچشو دوست داره و نمیخواد اسیبی بهش برسه.... خلاصه وارد اتاق شدیم... کیونگ لباسای خیسشو داشت عوض میکرد تو اتاق پروش... لباس های منم خیس بود.... دیدم که کیونگ از اتاق میاد بیرون و با لباسای تو دستش نزدیکم میشه...
کیونگ: بیا اینارو بپوش....
به لباسا نگاهی انداختم...که زیر لب گفتم....: اوفف زرافه فک میکنه منم شبیه اونم... اخه لباسا تنم نمیشه.... توش گم میشم...
کیونگ: زرافه ننته....
با حرص لباسارو از دستش گرفتم.... رفتم اتاق پرو پوشیدمش.... خودمو تو ایینه نگاه کردم.... میکم بزرگه بعدشم اقا طلب کارم هست.... از اتاق رفتم بیرون.... کیونگ به من نگاهی انداخت.... خنده روی لباش حس میکردم... ولی از بس مغروره هیچ عکس العملی ازش ندیدم... مغرور خود خواه... رفت رو تخت خوابید.... منه خوابالو که همیشه دوست داشتم بخوابم حالا خوابم نمیبرد... هی اینور اونور کردم... ولی نه اصن خوابم نمیبرد.... کیونگم که داشت خواب هفت پادشاهو میدید..تصمیم گرفتم برگردم و به پشت بخوابم.... دستمو کردم زیر بالش.... ایییی چقد حال میداد...داشت کم کم خوابم میبرد که با صدای خوف ناک کیونگ به خودم اومدم...
کیونگ: انگاری یادت رفتع!!!
ا/ت: چ.. چیو؟!
کیونگ: اینه حامله ای و نباید به سمت پشت بخوابی....
اصن این خواب بود؟!اصن نمیتونم ازش سر در بیارم این دیگ چه بشریه خدا میدونه....
ا/ت: ببخشید... حواسم نبود...
از خواب نازنینم زدم... و دوباره به حالت عادی برگشتم.... خوب خوابیده بودما... این پدر صلواتی نزاشت.... ایشش
پرش زمانی به صبح....
۹.۱k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.